مولوی در مثنوی می*گوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی می*گذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفته*یی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربه*یی*چند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بر*كف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بی*آن*كه فرصتی دهد، او را ضربه*باران كرد. مرد، به*ناچار، روی به*گریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربه*زنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین می*فرستاد و بی*تابی می*كرد:
بانگ می*زد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من كردی، چه كردم مر*ترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید
ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
می*جهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مكافاتش تو كن
وقتی مرد از آن سیبها، تا آن*جا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، با*شتاب، بدود. مرد شتابان سر*به*دویدن نهاد. دوان*دوان به*پیش می*رفت، به زمین می*غلتید و باز برمی*خاست و باز می دوید، به گونه*یی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».
این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و به*همراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربه*ها و آزارها پی برد و زبان به *پوزشخواهی گشود:
چون بدید از خود برون آن مار را
سَجده آورد آن نكو*كردار را
گفت تو*خود جِبرَئیل رحمتی
یا خدایی كه ولیّ نعمتی
ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم
مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم
ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در كوی تو
تو مرا جویان مثالِ مادران
من گریزان از تو مانندِ خَران
ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شَهَنشاه*و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شِمّه*یی زین حال اگر دانِستَمی
گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی
عفو كن ای خوبرویِ خوب*كار
آن*چه گفتم از جنون، اندر* گذار
persian-forum
ir.
نخستین انجمن عمومی و تخصصی