ماجرای دو موش
روزی روزگاری تو یه شهر دو تا موش زندگی می کردن. یکیشون تو یه انبار زندگی می کرد و از زندگیش راضی بود، انبار پر بود از دونه هایی که آدم ها ذخیره کرده بودن و موش از اون ها تغذیه می کرد. اون یکی توی یه باغ سبزیجات زندگی می کرد و از میوه ها و سبزیجات تازه تغذیه می کرد و از این بابت خیلی به خودش افتخار می کرد.
روزی موش انباری توی باغ قدم می زد تا اینکه رسید به موش باغ و گفت:"سلام. میذاری پسر من با دختر تو ازدواج بکنه؟" موش باغ از شنیدن این حرف زد زیر خنده و گفت:"ببین من تو چه جائی دارم زندگی می کنم! اما تو تو یه انبار زشت و تاریک که هیچ هوایی اونجا جریان نداره زندگی می کنی. چرا باید پیشنهاد تو رو قبول کنم؟"
موش فخرفروش همینطور توی باغ گام بر میداشت و دست روی ساقه های نیشکر می کشید و می گفت:"تا حالا همچین سبزیجات تازه و پرآبی دیده بودی؟ آیا دختر من تو انبار کهنه و کسل کننده ی تو همچین چیزی پیدا میکنه؟"
همینطور که موش پشت سر هم ورور می کرد یه کرکس تو اون بالا داشت چرخ می زد و دنبال شکار می گشت. از اون بالا یهو چشمش به یه چیز متحرک افتاد و با خودش فکر کرد:"اون چی میتونه باشه؟" شاید ناهارشو پیدا کرده باشه. ارتفاعش رو به زمین کمتر کرد تا ببینه که چه موجودی اون پائینه. موش مغرور همچنان به قدم زنی و پز دادن ادامه می داد و موش انبار هم بدون اینکه چیزی بگه به حرفاش گوش میکرد. بالاخره به حرف اومد و برای دفاع از خودش گفت:"اما من اونجا دونه زیاد دارم. دخترت اونجا بهش سخت نمیگذره." موش باغ جواب داد:"آقا رو باش! دونه های تو نمیتونن با غذاهای خوشمزه ی من و این هوای پاک برابری کنن. اینجا آفتاب به زیبائی می درخشه و آسمون آبی بالای سر ماست. انبار تاریک تو این شرایط رو نداره." همینطور که موش باغ مشغول روده درازی بود کرکس ارتفاعش رو کمتر و کمتر کرد تا به نزدیکی اون رسید. با یه حرکت ناگهانی رفت طرف موش باغ و تو یه چشم به هم زدن اونو به نوکش گرفت.
موش انبار داد زد:"کجا داری میری؟ چرا منو اینجا تنها میذاری؟" موش باغ برای اینکه نشون بده شکار نشده و کارش تموم نیست داد زد:"من به یه مهمونی تو قصر شاه دعوتم. لطفا تا برگردم از خونه ی من مراقبت کن."
کرکس با خودش فکر کرد:"چه موش ابلهی هستش! با اینکه می دونه میخواد کشته بشه ولی باز هم دست از شوخی برنمیداره." کرکس که از شنیدن این جمله ها نمی تونست جلوی خنده ی خودشو بگیره یهو زد زیرخنده، نوک اش باز شد و موش باغ افتاد پائین. موش باغ از خوش شانسی زیاد تندی دوید توی لونه اش و با خودش عهد بست که دیگه من بعد کمتر حرف بزنه.
THE TWO RODENTS
Once upon a time, there lived two rodents in a town. One lived in a go down and was very happy there, feeding on the grain in storage: the other lived in a lovely vegetable garden and was very proud of the fresh food he got to eat everyday.
One day, the go down rodent wandered in to the garden and came across the other rodent. "Hello there! What do you say to get my son married to your daughter?" The garden rodent laughed. "Look at where I live! In this beautiful garden! And you live in that ugly go down with no fresh air. Why would I consider your offer?
The boastful rodent walked up and down his garden, rusting the sugarcane stalks in the process. "Have you ever seen such fresh, juicy vegetables and fruits? Will my daughter fined that in your boring old go down?"
As the rodent babbled on, a vulture was circling the air above, looking for prey. His sharp eyes caught the movement below in the garden. "What's that?" the vulture thought, wondering if he had found his lunch. He swooped a little lower to see what animal was moving around below. The proud rodent continued to strut around, showing off, while the other rodent listened quietly. "But I have plenty of grain in my go down. Your daughter will be very happy there," said the rodent, defending his home. "Pooh! Your grain cannot compare with my delicious food and clean air. The sun shines brightly here, and the blue skies are so pretty! Your dingy go down will never have that!" As the haughty rodent continued his tirade, the vulture circled closer and closer until he was nearly a few yards away from him. Suddenly, he flew straight at the garden rodent and grabbed him in his sharp beak.
The go down rodent shouted," where are you going? Why are you leaving me behind?" "I am going to the king's place for a celebration! Please take care of my house until I return!" said the garden rodent not wishing to show that now he was mere prey.
The vulture thought, “what a silly rodent to say such funny things even when he knows he's about to die!" Unable to contain his amusement, the vulture burst out laughing. His beak opened and the garden rodent fell out! Quickly, the lucky garden rodent ran into his burrow, thanking his stars and vowing to talk less in future.
[برای مشاهده لینک ثبت نام کنید. ]
persian-forum
ir.
نخستین انجمن عمومی و تخصصی