اطلاعیه مهم: با سلام کاربر گرامی... اگر با یوزر و پسورد هنگام ورود به تاپیک یا صفحاتی که با ادرس tk. شروع می شود، با خطا رو به رو شدین... در نوار ادرس مرورگرتون کلمه tk. را حذف کنید و به جاش com. بزارید و اینتر بزنید و مجدد برای ورود اقدام کنید... با تشکر مدیر کل انجمن
درسی از سهراب
برترین مطلب این هفته ی سایت

بزودی

بزودی

نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1
Like Tree6Likes
  • 6 Post By neatit

موضوع: درسی از سهراب

  1. neatit آواتار ها
    neatit
    مدیر بازنشسته
    رتبه 1 - حداقل پست : 50رتبه 2 - حداقل پست : 200رتبه 3 - حداقل پست : 500رتبه 4 - حداقل پست : 1000رتبه 5 - حداقل پست : 2000رتبه 6 - حداقل پست : 3000
    مدیر بازنشسته
    Jan 2014
    188
    11,512
    70
    11,512 امتیاز ، سطح 70
    66% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 138
    0% فعالیت
    سه دوستبرچسب زن کلاس اول5000 امتیازکار آزموده
    دانلود
    486
    تشکر شده 745 بار در 183 ارسال
    Mehraboon

    درسی از سهراب

    سخت آشفته و غمگین بودم . به خودم میگفتم :بچه ها تنبل و بد اخلاقند ،دست کم میگیرند درس و مشق خود را...
    باید امروز یکی را بزنم ،اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند...
    خط کشی آوردم و در هوا چرخاندم...
    چشمها در پی چوب ،هر طرف می غلطید.
    -مشقها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید.
    اولی کامل بود.
    دومی بد خط بود ، بر سرش داد زدم...
    سومی می لرزید...
    خوب گیر آوردم!!! صید در دام افتاد ، وبه چنگ آمد زود...
    دفتر مشق حسن گم شده بود.
    این طرف ، آنطرف ، نیمکتش را می گشت.
    -تو کجایی بچه؟؟؟
    -بله آقا ، اینجا.
    همچنان می لرزید...
    -پاک تنبل شده ای بچه بد.
    - بخدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند . ما نوشتیم آقا.
    - باز کن دستت را..
    خط کشم بالا رفت،خواستم بر کف دستش بزنم ، او تقلا می کرد، چون نگاهش کردم
    ناله سختی کرد.
    گوشه صورت او قرمز شد، هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
    همچنان می گریید...
    مثل شخصی آرام،بی خروش و ناله ،
    ناگهان حمدالله کنارم خم شد، زیر میز ، کنار دیوار،دفتری پیدا کرد.
    گفت:
    -آقا ایناهاش،دفتر مشق حسن.
    چون نگاهش کردم ، عالی و خوش خط بود.
    غرق در شرم و عرق گشتم.
    جای ان چوب ستم بر قلبم آتش زده بود. سرخی گونه او به کبودی گروید...
    صبح فردا دیدم که حسن با پدرش و یکی مرد دیگر سوی من می آیند...
    خجل و دل نگران منتظر ماندم من ، تا که حرفی بزنند، شکوه یا گله ای ، یا که دعوا شاید.
    سخت در اندیشه ی آنان بودم.پدرش بعد سلام گفت:
    این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده ، بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است،زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده است درد سختی دارد،می برمش دکتر آقا .
    چشمم افتاد به کودک ...لم شده ام
    غرق اندوه و تاثر گشتم . من شرمنده، معلم بودم ، لیک آن کودک خرد و کوچک ، این چنین درس بزرگی می داد،
    بی کتاب و دفتر...
    من چه کوچک بودم و او چه اندازه بزرگ. به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم. عیب کار از خود من بود و نمی دانستم .
    من از آن روز معلم شده ام ...
    او به من داد درسی زیبا را...
    که به هنگامه ی خشم ، نه به دل تصمیمی ، نه به لب دستوری، نه کنم تنبیهی .
    یا چرا اصلا من، عصبانی باشم. با محبت شاید،گرهی بگشایم
    با خشونت هرگز...
    با خشونت هرگز...
    با خشونت هرگز...
    ویرایش توسط neatit : 04-21-2014 در ساعت 11:45 PM


    همیشه
    بزرگوارتر از آن باشید که برنجید

    و

    نجیب تر از آن باشید کهبرنجانید.
    5 کاربر مقابل از neatit عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. maee,mahdie,Mary,mh2012,Roja
    #1 ارسال شده در تاريخ 04-21-2014 در ساعت 11:40 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

Designed With Cooperation

Of Creatively & VBIran


Search Engine Optimization by vBSEO 3.6.0