شادی
سرچشمه های باران با آن همه زلالی
خشکید Ùˆ رÙت برکت از دشت های شالی
پژمرد باغ هامان، گل کرد داغ هامان
نشکÙت غنچه Øتّی بر دارهای قالی
هر Ù„Øظه Øسّ غربت، هر روز روز عسرت
هر ماه آه Ùˆ Øسرت، هر سال خشکسالی
مردان مرد رÙتند با بال های زخمی
این شهر خسته ماند و مردان لاابالی
ما پر شدیم از شب...یک ظلمت لبالب
با آنکه می درخشید خورشید پرتقالی
شادی خیال کردیم یک غÙلت زلال است
یک خلسه عمیق است در بهت٠بی خیالی
قدر وجود ما شد موجودیی که هر قدر
پر می شود تو گویی همواره هست خالی
وقتی که عشق و ایمان کمیاب شد در این شهر
Ø·ÙÙ„ÛŒ به نام شادی Ú¯Ù… شد در این Øوالی...
Ù…Øمدرضا ترکی
persian-forum
ir.
نخستین انجمن عمومی و تخصصی