داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز می شود.
این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانواده ای را نقل می کند که در دهکده ماکاندرو زندگی می کنند .
داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا آغاز می شود که رو به روی جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته اش را مرور می کند.
سرهنگ به کودکی اش می رود، زمانی که در سراسر ده، فقط 20 خانه خشتی بود.
ماجرای پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است :
وقتی خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج می کنند، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دایی خوزه، بچه ای با دم تمساح بود، از بچه دار شدن می ترسید.
اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادند.
خوزه که از این مسئله عذاب می کشید، یکی از دوستانش را که خروس باز بود، برای دوئل دعوت می کند.
به دنبال این دوئل، خوزه دوستش را می کشد و پس از آن وی خود را لایق طرد شدن می داند و به این ترتیب با اورسلا، همسرش و تعدادی دیگر از زوج های ده که از بچه دار شدن می ترسیدند، مهاجرت کردند.
پس از 14 ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت ....
بعد از چندین ماه آوارگی، یک شب خوزه در خواب می بیند که در همان مکان، شهر بزرگ و زیبایی با دیوار های آئینه ای بر پا کرده اند...
واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمده بودند، ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند.
ورود کولی ها، هر سال باعث آشفته شدن وضع مردم ده می شد.
اهالی ده در آرامش و به دور از اختراعات و اکتشافات جدید، با کمترین امکاناتشان زندگی می کردند، اما کولی ها با آمدنشان، سیلی از ابزار و اطلاعات جدید به ده می آوردند.
اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد شد، آهن ربا بود.
خوزه آرکاردیو بوئندیا، پدر آئورلیانو، زمانی ریاست دهکده را برعهده داشت، اما با گذر زمان، به موجودی خیال باف تبدیل شده بود که تمام دارایی خانواده اش را با خرید آهم ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داده بود.
به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا و فرزندانش بود.
او دوستي ويژه اي با ملكيادس دارد، او كوليی است كه به نوعي پل ارتباط جهان بيرون با فضاي محدود و بسته روستاي ماكوندو است.
او يكي از شخصيت هاي اصلي داستان است كه چند بار در روند داستان مي ميرد و سرانجام نقش تعيين كننده اي را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.
در این مدت، پسر بزرگ خوزه و اورسلا در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی خورد و پس از آن از ده خارج شد.
اورسلا که به شدت نگران پسرش بود به دنبال او از ده خارج شد و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نبود.
تا این که چند ماه بعد، اورسلا با عده ای غریبه به ده باز می گردد.
غریبه ها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندرو شده بودند در ده باقی ماندند و کم کم ده آرام، به جنب و جوش افتاد.
کم کم فروشگاه های کوچک و جاده های شنی، ده را رونق بخشیدند.
در اين زمان ائورليانو تمام وقت خود را صرف زرگر مي كرد و مادرش نتيز با توليد و فروش اب نبات به درامد خانواده مي افزود.
آمدن دندان مصنوعی توسط کولی ها به ده، باعث شد که فکر مهاجرت کردن به ذهن اهالی ده از جمله خوزه آرکادیو بیفتد.
اما اورسلا با مهارت توانست این فکر را از ذهن اهالی بیرون کند.
پس از این اتفاق، خوزه از فکر های عجیب و غریبش دست کشید و بیشتر زمانش را صرف آموزش و تربیت فرزندانش کرد.
چندی بعد دختر 11 ساله ای همراه با تاجران به ده آمد که نامه ای داشت که مشان می داد از خویشان خانواده ی خوزه و اورسلا است.
دخترک استخوان های پدر و مادرش را با خود آورده بود که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده بود که استخوان ها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند.
آن ها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمی آوردند، اما استخوان ها را به خاک سپردند و دختر بچه را پیش خود نگه داشتند.
سرخپوستي كه با خانواده زندگي مي كرد به انها گفت اين بدترين مرض است چون باعث از دست دادن حافظه مي شود.
به طوري كه كم كم خاطرات كودكي را از ياد مي بريد و به ترتيب نام و مورد استفاده ي اشيا و بعد حتي نام خودشان را فراموش مي كنيد.
و با لاخره در حالت نسيان فرو مي رويد.
اما هيچ كس حرف او را باور نكرد.
اهالی حرف سرخ پوست را باور نکردند ولي كمي بعد ديدند كه همگي به مرض بي خوابي مبتلا شدند.
اب نبات هاي اورسولا بيماري را در تمام شهر پراكنده کرده بود.
نه داروهاي گياهي و نه هيچ نسخه ي ديگري فايده نداشت.
اهالی اوايل از بي خوابي راضي بودند و می توانستند به تمام کار های عقب مانده شان برسند اما با تمام شدن کار های عقب مانده، بی تابی مردم را فرا گرفت.
خوزه كه متوجه شد بيماري همه جا را گرفته دستور داد چند زنگوله بخرند و به تازه واردان سالم بدهند تا با بستن ان مراقب خود باشند و بيماري را از ماكاندو بيرون نبرند.
بيماری به تدريج رشد می كرد طوری كه مجبور بودن تمام اشيا و كاربرشان را روي انها بنويسند.
اما قطعا روزی می رسيدكه خواندن هم از يادشان می رفت.
سرانجام روزی مکیادس که مرده بود با شربتی به ده باز می گردد.
اهالی ماکاندرو شربت را می خورند و بیماری از بین می رود و به پاس این لطف مکیادس، خانواده بوئندیا از او خواهش می کنند که تا آخر عمر با آن ها زندگی کند.
مکیادس در خانه آن ها مستقر می شود و شروع به نوشتن چیز هایی بر روی پوست می کند که رمز این نوشته ها، صد سال بعد کشف می شود ...
با شروع جنگ های داخلی، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا (فرزند دوم خوزه آركاديو بوئنديا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل می دهند.
در ماكوندو، آركاديو (نوه بنيانگذار روستا و فرزند پيلار ترنرا و خوره آركاديو) از سوی عموی خود به رياست شهر منسوب و تبديل به ديكتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نيروهای محافظه كار، او را تيرباران می كنند.
جنگ ادامه مي يابد و سرهنگ آئورليانو چندین از مرگ حتمی، جان سالم به در می برد تا اينكه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پايان عمر خانه نشين می شود.
وي پس از امضای معاهده صلح به سينه خويش شليک مي كند تا به زندگی اش پايان دهد، اما از اين خطر هم جان سالم به در می برد.
سپس به خانه اش باز می گردد و از سياست كناره گيری كرده و باقی عمرش را به ساختن ماهی های كوچک طلايی می پردازد.
آئورليانو تريسته، يكي از هفده فرزند سرهنگ آئورليانو بوئنديا، يك كارخانه يخ سازی در ماكوندو تاسيس می كند و برادرش آئورليانو سنتنو، به سرپرستی آن می رسد.
آئورليانو تريسته، خود و با هدف آوردن قطار از ماكوندو می رود.
چندی بعد در ماکوندو ریل قطار کشیده می شود و این مسئله رونق فراوانی به ده می بخشد و به این ترتیب، آن شهر به مركز فعاليت های منطقه تبديل می شود و هزاران نفر را از اطراف و اكناف به خود جذب می كند.
بعضي از خارجی ها يک مزرعه موز در نزدیکی ماكوندو تاسيس مي كنند.
شهر همچنان به رشد و توسعه اش ادامه مي دهد تا اينكه روزی كارگران مزرعه موز اعتصاب می كنند كه برای پايان دادن به اعتصاب ارتش ملی مداخله می كند و تمامی كارگران معترض را كشته و اجسادشان را به دريا می ريزند.
پس از كشتار كارگران شركت موز، بارانی كه چهار سال و يازده ماه و دو روز طول می كشد، شهر را در بر می گيرد.
آنگاه اورسولا می گويد كه در انتظار پايان بارندگی است تا بميرد.
آئورليانو بابيلونيا به دنيا می آيد كه آخرين فرزند از نسل بوئنديا است.
نام او در ابتدا آئورليانو بوئنديا است تا اينكه با كشف رمز مكاتيب ملكيادس در می يابد كه نام فاميل پدری اش بابيلونيا است.
هنگامی كه باران قطع می شود، اورسولا می ميرد و شهر ماكوندو خالی از سكنه می شود.
تعداد اعضای خانواده كاهش می يابد و در ماكوندو كسی ديگر خانواده بوئنديا را به ياد نمی آورد؛
آئورليانو خود را در آزمايشگاهش زندانی كرده و سرگرم كشف رمز مكاتيب ملكيادس است كه در اين ميان خاله اش آمارانتا اورسولا از بروكسل بازمی گردد.