لوئيز رِدِن، زنى بود با لباسهاى کهنه و مندرس، و نگاهى مغموم.
وارد خواربار فروشى محله شد و با فروتنى از صاحب مغازه خواست کمى خواروبار به او بدهد.
به نرمى گفت شوهرش بيمار است و نمىتواند کار کند و شش بچهشان بى غذا ماندهاند جان لانگ هاوس،صاحب مغازه، با بىاعتنايى محلش نگذاشت و با حالت بدى خواست او را بيرون کند.
زن نيازمند در حالى که اصرار مىکرد گفت :
«آقا شما را به خدا به محض اينکه بتوانم پولتان را مىآورم .»
جان گفت نسيه نمىدهد.
مشترى ديگرى که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوى آن دو را مىشنيد به مغازه دار گفت :
«ببين اين خانم چه مىخواهد؟ خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت:
لازم نيست خودم مىدهم ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت:
اينجاست.
- « ليست ات را بگذار روى ترازو به اندازه ى وزنش هر چه خواستى ببر . » !!
لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذى درآورد و چيزى رويش نوشت و آن را روى کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب ديدند کفه ى ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نمىشد.
مشترى از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباورى شروع به گذاشتن جنس در کفه ى ديگر ترازو کرد کفه ى ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در اين وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخورى تکه کاغذ را برداشت ببيند روى آن چه نوشته است.
کاغذ ليست خريد نبود، دعاى زن بود که نوشته بود
« اى خداى عزيزم تو از نياز من با خبرى ، خودت آن را برآورده کن »
فقط اوست که مىداند وزن دعاى پاک و خالص چقدر است .
« بر گرفته از کتاب لبخند خدا »
persian-forum
ir.
نخستین انجمن عمومی و تخصصی